سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلمی و روزنامه نگاری مکمل یکدیگرند

معلمی و روزنامه نگاری مکمل یکدیگرند

از کودکی عاشق شغل معلمی و کار فرهنگی بودم و پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه و اخذ مدرک لیسانس، همواره در پی آن بودم که در آگهی استخدام آموزش و پرورش شرکت کنم اما آموزش و پرورش نیرو نمی گرفت و ناچار در آزمون استخدامی نهضت سوادآموزی شرکت کردم که خوشبختانه قبول شدم و از سال 1384به عنوان آموزشیار مشغول به کار شدم. پس از سالها فعالیت در نهضت، بالاخره نهضت سواد آموزی در آموزش و پرورش ادغام شد و به استخدام رسمی آموزش و پرورش درآمدم.

از سال 1386 که به بندرعباس آمدم به دلیل اینکه کار همسرم (حسین فریدونی) مطبوعاتی بود با مطبوعات آشنا شدم و در کنار شغل معلمی به فعالیت روزنامه نگاری نیز پرداختم و معتقدم معلمی و روزنامه نگاری مکمل یکدیگرند. زیرا رسالت هر دو روشنگری و آگاهی بخشی به جامعه است و همان طور که معلمی شغل انبیاست، خبرنگاری و روزنامه نگاری هم به نوعی شغل انبیاست.

شغل اکثر اصحاب رسانه و روزنامه نگاران نیز در وحله نخست معلمی است و پیوندی ناگسستنی بین این دو قشر وجود دارد. من به نوبه خود فرا رسیدن 17 مردادماه روز خبرنگار را خدمت خبرنگاران و روزنامه نگاران زحمتکش استان هرمزگان تبریک عرض می نمایم.

معصومه اکبری مدیر مسئول نشریه صدف


رمضان را مغتنم بشماریم

رمضان را مغتنم بشماریم

روزها یکی پس از دیگری می اید و میروند و این لحظات عمر ماست که می رود و هرگز لحظه ای که گذشت بر نمی گردد ای کاش میشد از تمام لحظات زندگی بهره برد و نگذاشت لحظه ای بدون بهره سپر شود ولی افسوس که هر گاه یک حساب سرانگشتی می کنیم انطور که باید قدر این بزرگترین نعمت الهی را ندانسته و بیهوده هدر می دهیم .

در میان این روزها و ماههای خداوند رمضان ماهی است که حسابش با بقیه ماهها جداست این ماه را رمضان نامیده اند میدانید چرا؟ چون رمضان به معنی سوزندان است یعنی در این ماه است که ما میتوانیم با استفاده درست از آن گناهان خود را بسوزانیم و محو و نابود کنیم . این ماه فرصتی برای جبران کم کاری یازده ماه است ماهی که در آن حتی خوابیدن در آن هم ثواب دارد اگر ماههای دیگر شرط و شروطی برای قبولی اعمال ماست در این ماه به قول معروف خداوند درهم همه چیز را از ما قبول می کند فقط کافی است که کمی اراده کنیم .

شبهای قدر که از هزار ماه بهتر و برتر است در این ماه قرار دارد پس بیایید که به خودمان قول دهیم از لحظه به لحظه این ماه نهایت استفاده را ببریم تا فردا در پیشگاه خالق شرمنده نشویم .

انشا... و التماس دعا


امیدواریم مطبوعات جانی تازه بگیرند

 

امیدواریم مطبوعات جانی تازه بگیرند

اولین یادداشت خود را به عنوان مدیر مسئول جدید نشریه صدف با ذکر دو نکته آغاز می کنم. نکته نخست: تبریک به خاطر تحقق حماسه سیاسی ملت ایران است. لازم می دانم حضور حماسی ملت آگاه و حماسه ساز ایران در انتخابات 24 خرداد را خدمت رهبر معظم انقلاب، رئیس جمهور منتخب جناب آقای دکتر حسن روحانی و تمامی ملت همیشه در صحنه تبریک عرض نمایم. این انتخاب شایسته موج شادی و سرور را در سراسر کشور پدید آورد و امید است آغاز فصل جدید همدلی و مشارکت در جهت ساختن ایرانی سربلند و آباد باشد. 

نکته دوم: موافقت هیئت نظارت بر مطبوعات وزارت ارشاد با تغییر مدیر مسئولی نشریه صدف است. جا دارد از مسئولان اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هرمزگان و اداره کل مطبوعات داخلی که همکاری و مساعدت لازم را در این زمینه مبذول داشتند صمیمانه تشکر و قدردانی نماییم. نشریه صدف که ابتدا با عنوان "ساحل صدف" با صاحب امتیازی و مدیر مسئولی سرکار خانم فرحناز اسدپور از سال 1381 فعالیت خود را آغاز کرد پس از مدتی به "صدف" تغییر نام یافت و صاحب امتیازی و مدیر مسئولی آن نیز به آقای مهندس عبدالحمید دلشاد واگذار شد. این نشریه در طول 9 سال فعالیت خود با فراز و نشیبهایی روبرو بوده و به مدت یکسال هم از انتشار باز ماند. البته افراد مختلفی در این مدت 9 سال با این نشریه همکاری داشته و برای پربار ساختن آن تلاش کرده اند که جا دارد از همه آنها تشکر کنیم. در هنگامی که نشریه تعطیل بود علی رغم نامساعد بودن فضا جهت فعالیت مطبوعاتی، به اتفاق آقای فریدونی جهت انتشار مجدد نشریه با آقای مهندس دلشاد صحبت کردیم چرا که عقیده داشتیم نباید بگذاریم مجوز این نشریه که یک امتیاز برای استان است باطل شود. خوشبختانه مهندس دلشاد از پیشنهاد ما استقبال کرد و ما با اعتبار خودمان انتشار "صدف" را از سر گرفتیم. درخواست تغییر مدیر مسئولی نشریه از سال 1390 ارائه شد و بالاخره اکنون مورد موافقت قرار گرفته است.

فعالیت مطبوعاتی در این موقعیت، بسیار سخت و طاقت فرساست و فقط عشق به این کار باعث شده که ما علی رغم تمام مشکلات، آنرا ادامه دهیم. من خودم آموزگار هستم وگرنه از راه روزنامه نگاری نمی توان امرار معاش کرد. با این حال همیشه به آینده امیدوار بودیم و با روی کار آمدن دولت جدید امید ما نیز بیشتر شده و انشاا... تغییر و تحولی در حوزه اقتصاد و فرهنگ بوجود آید و مطبوعات نیز جانی تازه بگیرند.


به آنچه هستیم قانع باشیم

 

 

به آنچه هستیم قانع باشیم

برخی انسانها همیشه به دنبال قدرت بوده و از آنچه هستند راضی نیستند. اما اگر به حکایتی که برایتان نقل می کنم توجه کنید در می یابید که انسان از همه موجودات عالم قوی تر است و با فکر و اندیشه خود می تواند قوی ترین و قدرتمندترین موجودات را شکست دهد.

حکایت از این قرار است که روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد  . در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:  این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است.
تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 


همیشه یک راه حل وجود دارد

همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...

 اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.


حکایت خواندنی

 

طلبه جوان و دختر فراری

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا  خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود. 


داستان 3

 من فقط خیال می کردم همه چیز برگشته سر جای اولش. دو ماه قبل یکی از همان روزهایی که بابا دیر امده بود مامان با صدای بلند گفت شاید تقریبا داد زد:

_این کار رو می کنی

احساس کردم بابا آرام تر بدون این که از ان خنده های یک وری به مامان تحویل بدهد فقط گفت:

 - باشه... باشه

طوری که اگر در اتاقم را باز نکرده بودم و گوش تیز نمی کردم نمی توانستم صدایش را از اشپز خانه بشنوم .همیشه اینطور وقت ها وسط حال می ایستند بعد بابا لم می دهد روی مبل و مامان دست به کمر می ایستد . جیغ جیغ می کند و بابا گوش می دهد . آخر سر هم بابا کوتاه می اید. بابا عادت دارد وقتی با ادم حرف می زند یک وری لبخند بزند و همه چیز را دوبار تکرار کند.

 دیگر چیزی نگفتند. اماده شده بودم با بابا بروم زبان سرا. قرار بود غروب که برگشتیم برویم خانه خاله آذر.مامان قول داده بود اگرفیزیک را با14  پاس کنم بگذارد خاله موهایم را اِرتا بزند. از اول امتحان ها روی مغزش کار کردم که راضی اش کنم. هیچ وقت ازموی کوتاه خوشش نمی آید. همیشه ی خدا موهایش یک دست و بلند است. حس ششمم می گفت آرایشگاه بی آرایشگاه.

تمام راه سعی کردم زیر چشمی به بابا نگاه نکنم اما نشد. اخر سر خودش پرسید :

_ چیزی شده؟

این بابا وقتی می خواهد فیلم در بیاورد معرکه است . طوری پرسید انگار واقعا نمی داند چیزی شده. گفتم:

_ نه فقط ...

بقیه ی حرفم را خوردم .نمی دانم چرا ! من و بابا از این حرف ها با هم نداریم همیشه حرفم را رک و پوست کنده بهش می زنم . گیرم کمی رک و پوست کنده. اما هر طوری باشد می گوید. همان طور که قضیه ی داداش نازی را گفتم. که بابا هم رفت و حالش را گرفت . بعد که من حرفم را خوردم بابا پرسیدقضیه ی پیر پسره را تعریف کرده که یک روز صبح با زیر شلواری و کت آمده بود سر کار. من گفتم نه و بابا همان طور که پشت چراغ گیر کرده بودیم بی خیال به صدای بوق ها قیافه ی تک تک همکارها و منشی دفتر و ابدارچی شان و پیر پسره را برایم تقلید کرد.

 وقتی رسیدم جلوی زبان سرا داشتم از خنده منفجر می شدم و اصلا از بابا نپرسیدم که چرا داستان به این با مزگی را تا حالا برایم تعریف نکرده. بعد کلاس بابا امد دنبالم امیر حسین را هم اورده بود. ما را گذاشت خانه ی خاله آذر و برگشت خانه.

 تا چند روز بعدش مامان مثل برج زهرمار بود.از مدرسه که می امدیم غذای ما را می داد و غذای خودش را نمی دانم کی می خورد و می رفت توی اتاق. وقتی می رفتم سراغش می دیدم نشسته روی تخت و زل زده توی اینه. یک بار هم توی حمام مچش را گرفتم. نشسته بود و مثلا داشت لباس زیر های امیر حسین را می شست. سه ساعت بود. در را یواشکی باز کردم و خواستم بترسانمش. سرش را که برگرداند دیدم دماغش و چشم هایش شده مثل لبو. ماتم برد. زود در را بستم. بعدش هم جرئت نکردم چیزی بگویم. مامان هیچ وقت دوست نداشت پیش ما گریه کند. اصلا گریه کردن را دوست ندارد. بچه که بودم هر وقت نمره  کم می گرفتم خودم را می انداختم تو بغل بابا و گریه می کردم. بعضی وقت ها بابا هم ادا در می اورد و گریه می کرد . بعد می زدیم زیر خنده. اما اگر مامان خانه بود می ایستاد. نگاه نگاه می کرد و می گفت:

_ دماغتو پاک کن. باید بیشتر درس بخونی!

حالا هر چه فکر می کنم از این قضیه سر در نمی اورم. بابا ادم خوبیست اما کاش... دلم برای مامان می سوزد.

امروز خاله آذر امده بود برای موهای مامان. نشسته بودم جلوی تلویزیون. بوی رنگ و اکسیدان پیچیده بود توی سرم . مثلا داشتم سی دی ای را که خاله آذر آورده بود می دیدم اما گوشم پیش حرف  آن ها بود. فکر می کردم همه چیز در مورد آن قضیه تمام شده چون دیگرنشنیدم مامان حرفی از آن بزند. رفتارشان با هم عادی شده بود. با هم غذا می خوردیم،می رفتیم گردش، حتی بیش تر از سابق. مامان روزی یک بار زنگ می زد به بابا و می پرسید کجاست. کی می رسد که برویم بیرون. و بیش تر از قبل می رفت تو نخ قیافه و لباس هایش. حتی طلاهاش را هم که سالی به دوازده ماه نگاهشان نمی کرد از خودش آویزان کرد. بهش گفتم خوشگل شدی اماچیزی نگفت. هنوز بساط رنگ و مش خاله آذر که از ظهر پهن کرده بود روی میزحال بود. مامان حوله ی صورتی اش را پیچیده بود دور کلاه اش وپشت به من  توی آشپز خانه نشسته بود. طبق معمول تق تق پاشنه ی دمپایی اش را می زد روی سرامیک. خاله سیب زمینی ها را ریخت توی تابه .صدای جلز و ولزشان توی روغن داغ بلند شد. بعد نشست. گفت:

_ ببینم چه طور شده؟

مامان حوله را برداشت.به نظرم از پشت سر جای یک دست مو خالی بود. دستش را برد بین مو های نم دارش و مرتبشان کرد . خاله گفت :

_ موهات قشنگ شده.

مامان چیزی نگفت. من اگر جای مامان بودم لااقل لبخند می زدم. خاله گفت:

_ تو...

_ من چی؟

_ تو دوست نداشتی موهات رو رنگ کنی. مدلش واقعا محشر شده اما تو هیچ وقت دوست نداشتی به موهات دست بزنی.

مامان بلند شد. چاقو بزرگه را از کشو برداشت.

_ آدم یه وقتایی مجبوره

و بعد انگار می دانست گوش من با آن هاست برگشت سمت من را نگاه کرد و چیزی نگفت. 

فیلم داشت تمام می شد. بلند شدم که به خاله بگویم حسابی غافلگیرم کرد. دیدم دست های مامان را توی دست گرفته تنگش نشسته. از میان پچ پچ هاشان شنیدم که می گفت:

_خودش نمی خواهد تمام کنند.

 بعد از شام بابا خاله را رساند. مامان هم رفت توی اتاقش. جرئت نکردم در را باز کنم.  

 


استخدام رسمی آموزشیاران قبول شده در آزمون

آموزشیاران قبول شده در آزمون، استخدام رسمی می شوند
باقرزاده معاون وزیر آموزش و پرورش و رئیس سازمان نهضت سواد آموزی گفت: توجه به استخدام آموزشیاران و مشکل استخدام از دغدغه های اصلی مابود که با مساعدت مقام عالی وزارت خوشبختانه تمامی مشمولین ماده  5 قانون تکلیف جهت استخدام به ادارت کل آموزش وپرورش معرفی شدند .
معاون وزیر و رئیس سازمان  افزود: هر مجتمع که 75 نفر تحت پوشش داشته باشد یک نفر از آموزشیاران بعنوان تمام وقت بعنوان مسئول سواد آموزی مشغول بکار خواهد شد.

 باقرزاده با بیان این نکته که عملکرد استانها درخصوص ادغام مورد بررسی و ارزشیابی قرار می گیرد ، گفت:  با برنامه ریزی دقیق اقدامات لازم جهت رفع نواقص استانها یی که مشکل  دارند بعمل خواهد آمد.

 وی  بر دقت عمل در  تهیه و تدوین  تفاهم نامه ها با امضای رؤسای سازمان  وتبلیغات رسانه ای درخصوص تفاهم نامه ها تاکید کرد .

باقرزاده در خصوص محتوای آموزشی  خاطر نشان کرد، سواد آموزی یک شکل ویک محتوی دارد و محتوای سواد آموزی از هدفهای اولیه واصلی است که باید به آن توجه ویژه ای شود، توجه به محتوا آثار و برکات زیادی دارد و باید به سمت ارتقاء سطح کیفی سواد آموزی قدمهایی برداشته شود. لذا  نقد وبررسی کتب سواد آموزی نیاز به تجزیه و تحلیل  دقیق دارد .

-  رئیس سازمان ، ابلاغ  راهنمای عمل سواد آموزی به استانها  و برگزاری گردهمایی معاونین سواد آموزی سراسر کشور را در  هفته اول آبانماه از جمله برنامه های آتی سازمان اعلام کرد. وی در خاتمه  بر هماهنگی در اجرای برنامه سال تصریح کرد.


نهضت ادامه دارد

ماموریت آموزشیاران نهضت سوادآموزی به پایان نرسیده

مدتها بود صحبت از انحلال سازمان نهضت سوادآموزی به گوش می رسید و این نهاد انقلابی که دستاوردهای ارزشمندی در طول حیات خود داشت امسال با ادغام در آموزش و پرورش، دستخوش تغییر و تحولات گسترده ای گردید. این نهاد در با سواد کردن بی سوادان و ریشه کنی بی سوادی در کشور نقش بی بدیلی داشته است. اما هنوز ماموریت نهضت سوادآموزی کاملا  به پایان نرسیده و کم سوادان بسیاری هستند که هنوز چشم انتظار آموزشیاران نهضت هستند.

سالها در نهضت سواد آموزی به امید استخدام رسمی در آموزش و پرورش زحمت کشیدم و بالاخره امسال آزمون استخدامی برای آموزشیاران و معلمان حق التدریسی برگزار شد و تعداد اندکی از شرکت کنندگان در این آزمون پذیرفته شدند. خوشبختانه من هم جزو قبول شدگان آزمون بودم و اکنون باید مرحله تازه ای از خدمت خود را آغاز کنم. مرحله حساسی که همراه با نگرانی ها و دلهره های ناشناخته است. نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! چگونه از شاگردان قبلی خود دل بکنم و آنها را به حال خود رها کنم؟ چگونه با شاگردان جدید انس بگیرم؟ و...