سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان 3

 من فقط خیال می کردم همه چیز برگشته سر جای اولش. دو ماه قبل یکی از همان روزهایی که بابا دیر امده بود مامان با صدای بلند گفت شاید تقریبا داد زد:

_این کار رو می کنی

احساس کردم بابا آرام تر بدون این که از ان خنده های یک وری به مامان تحویل بدهد فقط گفت:

 - باشه... باشه

طوری که اگر در اتاقم را باز نکرده بودم و گوش تیز نمی کردم نمی توانستم صدایش را از اشپز خانه بشنوم .همیشه اینطور وقت ها وسط حال می ایستند بعد بابا لم می دهد روی مبل و مامان دست به کمر می ایستد . جیغ جیغ می کند و بابا گوش می دهد . آخر سر هم بابا کوتاه می اید. بابا عادت دارد وقتی با ادم حرف می زند یک وری لبخند بزند و همه چیز را دوبار تکرار کند.

 دیگر چیزی نگفتند. اماده شده بودم با بابا بروم زبان سرا. قرار بود غروب که برگشتیم برویم خانه خاله آذر.مامان قول داده بود اگرفیزیک را با14  پاس کنم بگذارد خاله موهایم را اِرتا بزند. از اول امتحان ها روی مغزش کار کردم که راضی اش کنم. هیچ وقت ازموی کوتاه خوشش نمی آید. همیشه ی خدا موهایش یک دست و بلند است. حس ششمم می گفت آرایشگاه بی آرایشگاه.

تمام راه سعی کردم زیر چشمی به بابا نگاه نکنم اما نشد. اخر سر خودش پرسید :

_ چیزی شده؟

این بابا وقتی می خواهد فیلم در بیاورد معرکه است . طوری پرسید انگار واقعا نمی داند چیزی شده. گفتم:

_ نه فقط ...

بقیه ی حرفم را خوردم .نمی دانم چرا ! من و بابا از این حرف ها با هم نداریم همیشه حرفم را رک و پوست کنده بهش می زنم . گیرم کمی رک و پوست کنده. اما هر طوری باشد می گوید. همان طور که قضیه ی داداش نازی را گفتم. که بابا هم رفت و حالش را گرفت . بعد که من حرفم را خوردم بابا پرسیدقضیه ی پیر پسره را تعریف کرده که یک روز صبح با زیر شلواری و کت آمده بود سر کار. من گفتم نه و بابا همان طور که پشت چراغ گیر کرده بودیم بی خیال به صدای بوق ها قیافه ی تک تک همکارها و منشی دفتر و ابدارچی شان و پیر پسره را برایم تقلید کرد.

 وقتی رسیدم جلوی زبان سرا داشتم از خنده منفجر می شدم و اصلا از بابا نپرسیدم که چرا داستان به این با مزگی را تا حالا برایم تعریف نکرده. بعد کلاس بابا امد دنبالم امیر حسین را هم اورده بود. ما را گذاشت خانه ی خاله آذر و برگشت خانه.

 تا چند روز بعدش مامان مثل برج زهرمار بود.از مدرسه که می امدیم غذای ما را می داد و غذای خودش را نمی دانم کی می خورد و می رفت توی اتاق. وقتی می رفتم سراغش می دیدم نشسته روی تخت و زل زده توی اینه. یک بار هم توی حمام مچش را گرفتم. نشسته بود و مثلا داشت لباس زیر های امیر حسین را می شست. سه ساعت بود. در را یواشکی باز کردم و خواستم بترسانمش. سرش را که برگرداند دیدم دماغش و چشم هایش شده مثل لبو. ماتم برد. زود در را بستم. بعدش هم جرئت نکردم چیزی بگویم. مامان هیچ وقت دوست نداشت پیش ما گریه کند. اصلا گریه کردن را دوست ندارد. بچه که بودم هر وقت نمره  کم می گرفتم خودم را می انداختم تو بغل بابا و گریه می کردم. بعضی وقت ها بابا هم ادا در می اورد و گریه می کرد . بعد می زدیم زیر خنده. اما اگر مامان خانه بود می ایستاد. نگاه نگاه می کرد و می گفت:

_ دماغتو پاک کن. باید بیشتر درس بخونی!

حالا هر چه فکر می کنم از این قضیه سر در نمی اورم. بابا ادم خوبیست اما کاش... دلم برای مامان می سوزد.

امروز خاله آذر امده بود برای موهای مامان. نشسته بودم جلوی تلویزیون. بوی رنگ و اکسیدان پیچیده بود توی سرم . مثلا داشتم سی دی ای را که خاله آذر آورده بود می دیدم اما گوشم پیش حرف  آن ها بود. فکر می کردم همه چیز در مورد آن قضیه تمام شده چون دیگرنشنیدم مامان حرفی از آن بزند. رفتارشان با هم عادی شده بود. با هم غذا می خوردیم،می رفتیم گردش، حتی بیش تر از سابق. مامان روزی یک بار زنگ می زد به بابا و می پرسید کجاست. کی می رسد که برویم بیرون. و بیش تر از قبل می رفت تو نخ قیافه و لباس هایش. حتی طلاهاش را هم که سالی به دوازده ماه نگاهشان نمی کرد از خودش آویزان کرد. بهش گفتم خوشگل شدی اماچیزی نگفت. هنوز بساط رنگ و مش خاله آذر که از ظهر پهن کرده بود روی میزحال بود. مامان حوله ی صورتی اش را پیچیده بود دور کلاه اش وپشت به من  توی آشپز خانه نشسته بود. طبق معمول تق تق پاشنه ی دمپایی اش را می زد روی سرامیک. خاله سیب زمینی ها را ریخت توی تابه .صدای جلز و ولزشان توی روغن داغ بلند شد. بعد نشست. گفت:

_ ببینم چه طور شده؟

مامان حوله را برداشت.به نظرم از پشت سر جای یک دست مو خالی بود. دستش را برد بین مو های نم دارش و مرتبشان کرد . خاله گفت :

_ موهات قشنگ شده.

مامان چیزی نگفت. من اگر جای مامان بودم لااقل لبخند می زدم. خاله گفت:

_ تو...

_ من چی؟

_ تو دوست نداشتی موهات رو رنگ کنی. مدلش واقعا محشر شده اما تو هیچ وقت دوست نداشتی به موهات دست بزنی.

مامان بلند شد. چاقو بزرگه را از کشو برداشت.

_ آدم یه وقتایی مجبوره

و بعد انگار می دانست گوش من با آن هاست برگشت سمت من را نگاه کرد و چیزی نگفت. 

فیلم داشت تمام می شد. بلند شدم که به خاله بگویم حسابی غافلگیرم کرد. دیدم دست های مامان را توی دست گرفته تنگش نشسته. از میان پچ پچ هاشان شنیدم که می گفت:

_خودش نمی خواهد تمام کنند.

 بعد از شام بابا خاله را رساند. مامان هم رفت توی اتاقش. جرئت نکردم در را باز کنم.