سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان 2

 سرزمین فرشته ها

روزی که مرد در خانه را باز کرد و دید یک فرشته ی برهنه جلوی در خانه اش ایستاده شوکه شد. این اتفاق در ان صبح سرد پاییزی برای خانواده های دیگری هم رخ داد. تمام فرشته ها یک حرف داشتند این که آمده اند بمانند. دلیل آمدنشان معلوم نبود اما خب کی اهمیت می داد؟ آن ها خیلی زود توی خانه ها جاگیر شدند. زندگی با یک فرشته خرجی برای آدم ها نداشت.آن ها نیازی به غذا لباس ماشین و قاعدتا رفع حاجت نداشتند و تازه به عنوان کمک در همه جا کاربرد داشتند. اما باید ذکر کرد که موجودات خیلی کنجکاوی بودند . فرشته های پیر دایم سرک می کشیدند توی انبار یا اشپزخانه و می خواستند کار با همه چیز را امتحان کنند.جوان ها هم هوس می کردند ماشین برانند برقصند و سر به سر دوربین های کنترل فروشگاه ها بگذارند گاهی اوقات هم یک دفعه غیبشان می زد و چند روز بعد مست و ملنگ پیداشان می شد. نتیجه این شد که آما ر ترافیک و تصادف ها بالا رفت، گاهی اجاق و آشپزخانه به گند کشیده می شد و حتی شیشه ها آن قدر برق می افتاد که نامریی جلوه می کرد و وقتی با سر می خوردی بهشان صدای خنده شان بالا می رفت.

فرشته ها سرعت زیادی در یادگیری داشتند. دقیق می شدند توی رفتار آدم و به راحتی تقلید می کردند. همیشه کسانی را می بینیم که بر خلاف قوانین عمل کنند اما مشکل اصلی با فرشته ها وقتی شروع شد که آن ها کم کم برای خودشان روی زمین گروه هایی تشکیل دادند. کاملا روشن بود که آن ها هیچ احتیاجی به هفت تیر و چاقو یا پول و طلا نداشتند اما نمی توان تصور کرد آن ها از غارت این جور چیز ها چه لذتی می بردند. مردم خیلی زود به وحشت افتادند این وسط اوضاع زن ها و بچه  ها از همه بدتر بود. فکرش را بکنید به محض این که اولین فرشته فهمید آزار آن ها چه لذتی دارد عرض چند روز چه اتفاقی افتاد؟ مردم بیچاره نمی دانستند این همه جنایت از کجا شروع شده و دایم از هر چیز غریبه ای حتی سایه ی خودشان فرار می کردند.

زن ها بدون شوهرشان جرئت نداشتند در خانه بمانند هر ان احتمال داشت یکی دست دور کمرت حلقه کند و ببوسدت و بعد پرواز کنان ازت دور شود در حالی که صدای قهقه اش بلند شده است.

دولت شرایط را اضطراری اعلام کرد و نیروهای پلیس توی خیابان ها دو برابر شدند اما چه می شد کرد وقتی حتی امکان نداشت آن ها را پشت میله ها نگه داشت  یا حتی به مچ دستشان دستبند زد. این جور وقت ها همه به فکر راه حل می افتند یک راه فرار! جاده ها فورا پر شدند از ماشین هایی که اسباب و اثاثیه ازشان سرریز می کرد. مردم به شهرهای کوچکتر و بعد به روستاها پناه بردند. شهر های بزرگ و زیبا تبدیل شده بودند به محل زندگی فرشته ها. اما داستان هم این جا به پایان نمی رسید نه تا روزی که مرد صبح زود در خانه ی روستاییش را باز کرد و دید یک فزشته ی برهنه جلوی در خانه اش ایستاده است.