سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان 1

راز عطر تن بابا

روزی را که بابا با کاروان آمد این جا، خوب یادم هست. هم این طور روزی را که از مامان خواست آرزو کند و من بالاخره فهمیدم عطر تن بابا از کجاست.

صبح با ذوقی که ته دلم چرخ می زد و باعث می شد در نوک انگشت هایم خنکی ملایمی را احساس کنم از خواب بیدار شدم. مادرم نرم و فرز روی پنجه ی پا بارها مسیر اتاق تا حیاط را می رفت و می آمد. و من میان این رفت و آمدها می توانستم صدای ترانه ای را که زیر لب مزمزه می کرد بشنوم: دنیا اگر بی وفا شد تو بی وفایی نکن/عمرم اگر کوتاه شد تو کوتاهی نکن...

وقتی خمیازه کشان توی جایم غلت زدم ساک هایی را که کنار در بود دیدم. از جا جستم و رفتم دم اتاق. نور خورشید روی آب حوض آرام تاب می خورد و خبری از بساط ظرف و لباس زن ها  نبود. اگر بنا بود روزی مثل روزهای قبل باشد من باید با صدای خنده های ریز عاطفه و محمد از خواب بیدار می شدم که زودتر از من بیدار شده بودندو تا مادرم با زن های دیگر سرگرم کاری شده بود آمده بودند توی اتاقمان با یک تکه نخ از زابه راه کردن من کیف می کردند. اما آن روز آن قدر زودتر بیدار شده بودم که بتوانم تلافی اش را سر هر دوشان در بیاورم. روز قبلش مسئول بهزیستی زنگ زده بود و به مامان گفته بود باید ساعت2 1 راه آهن باشیم. صدای خنده  و شکر گفتن مامان را که شنیده بودم رویش را آرام سمت دیگری برگردانده بود و با انگشت رد اشک را پاک کرده بود. نفسش را تند و عمیق داخل سینه فشرده بود. بعد مرا صدا زده بود نگاه کرده توی چشم هایم و گفته بود:

 _علی جون تموم شد. تمومه تموم!

من می دانستم این حرف یعنی چه. روزی که همسایه ها آمدند خانه ی عمه صغریٍ مامان  تا برش گردانند خانه فهمیدم. از لای پرده ای که زنانه و مردانه را جدا می کرد بابا را می دیدم که جلوی همه شان آرام و قوز کرده دست گذاشته بود روی جلد چرمی و ترک خورده ی قران و به جان من و قران قسم خورده بود که این بار دیگرتمامش می کند. گفته بود اسمش را توی کاروان نوشته ,ما را می سپارد دست خدا و می رود. گفته بود اگر این بار هم برگشت خورد برنمی گردد سراغ مامان . گفته بود همه ی امیدش را می بندد به ضریح آقا و گنبد طلایش... من از سیخ ایستادن پشت پرده خسته شده بودم. یکهو دویده بودم میان اتاق. زن ها از دیدنم هول کرده بودند. زده بودم بیرون و مامان  دنبال من از اتاق آمده بود بیرون. من فهمیده بودم این جمله یعنی چه و چه قدر با کلمه ی تمام کیف کرده بودم. گاهی توی دفتر مشقم بالای به نام خداها می نوشتم "تمام تمام" و یاد چشم های براق عسلی مامان می افتادم که موقع رفتن بابا خیره شده بود بهش و ساک های خالی توی گنجه را نشانش داده بود و گفته بود:

ـ منتظرم تلفن زنگ بزند ساک ها را بار کنم و بیایم زیارت.

حالا مامان بود که این کلمه را تکرار می کرد:

_ بابات تمومش کرد.  

 من را گرفته بود توی بغل. تپ تپ توی سینه اش را حس می کردم و شادی بوسه های تند و کوچکش را روی لپ ها و پیشانی ام. زن های همسایه گفتند کارهای آش را می کنند. مامان نشست به شستن لباس و جمع و جور کردن اتاق. شب توی اتاق همسایه گوشم به قصه ی شفا گرفتن خاله ی عاطفه خوابم برد.

 صبح زود که بیدار شدم سر جای خودم بودم. از اتاق  رفتم بیرون تا مامان برای صبحانه صدایم کند برای توی راه و قطار نقشه کشیدیم. صبحانه ام را چید جلویم و هر سه مان را نشاند سر سفره. کیف دستی کوچکش را برداشت و رفت اتاق  مادر عاطفه. محمد که گذاشت دنبالم بدو دویدم توی اتاق و در را قفل کردم. وقتی سر برگرداندم مادرم را دیدم که نشسته روبه روی مادر عاطفه آینه ی کوچکش را گرفته توی دست. گفت:

 _ وقتی برگردیم می ریم دنبال خونه. می خوام همه چی رو از نو شروع کنه.مادر عاطفه  نخ سفید را دور انگشت هایش پیچید. چیزی توی گوش مادرم گفت بعد هر دو زدند زیر خنده. نخ را گرفت روی صورتش. بی هوا از اتاق آمدم بیرون, محمد با مشت آب را پاشید توی صورتم. موقع رفتن که شد مادر عاطفه پارچه ی سبزی را داد به مامان. همه شان من را بوسیدند و سوار تاکسی شدیم.

 مردی که زنگ زده بود خانه جلوی راه آهن منتظر ما بود، این را از حرف هایی که با مامان زد فهمیدم. ما را نشاند کنار زن ها و بچه های دیگر.

گفتم:_ مامان این ها هم با ما میان؟

حواسش به زن خوشگلی بود که کنار ما نشسته بود. جوابم را نداده ازش پرسید:

_ شوهر توام با کاروان بهزیستی رفته؟ 

زن سری تکان داد. قطار که راه افتاد راه افتادم توی راهرو به شمردن کوپه ها. از قصه ی عاشق شدن نسا و شوهرش که خسته می شدم سرم را می گذاشتم روی زانوی مادرم و خوابم می برد. چشم که باز می کردم رسیده بودند به فرار از خانه ی پدرش. سرم را می گرفتم توی باد پنجره و هوهو می کردم. باد پر می شد توی دهنم و صدای دادم گم می شد. مامان دستم را می کشید که بنشاندم روی صندلی و نسا خنده کنان می گفت چه قدر دلش بچه ی پسر می خواهد. وقتی رسیدیم مشهد مامان هول شده بود. دست کرد توی ساک و روسری ساتن آبی را بیرون کشید. در کوپه را بست و روسری اش را سر کرد. آینه ی کوچکش را دراورد و سیاهی دور چشم هایش را پر رنگ کرد. وقتی دیدم زورم به هر دوشان نمی رسد یکی از ساک ها را برداشتم. جلوی راه آهن که رسیدیم ساک را یک دستی بلند کردم و سرم را بالا گرفتم. جمعیت این طرف و ان طرف می رفتند و صدایی از بلند گو حرف می زد. مردی که زنگ زده بود خانه  همه را جمع کرد گوشه ای و گفت همان جا منتظر بمانیم. چشمم دنبال بابا بود. شناختمش. داد زدم:

_مامان اوناهاش.

   و دویدم طرفش. آفتاب سوخته شده بود. ریش هایش را تراشیده بود, موهایش را یک وری شانه زده بود و پیراهن سفید و تمیزی تن کرده بود. بغلم کرد. سرم را فرو بردم توی بغلش. صدای تپ تپ قلبم را می شنیدم. چشم هایم را محکم بستم که نگذارم اشکم در بیایداما، بین گرمی تن بابا و اشک هایم و نفس نفس زدنم عطر خنک و سبکی از پیراهن بابا بلند شد. دیدم که چشم های بابا هم یک طوری براق شده.

 مامان توی ماشین سرش را پایین انداخته بود و با بند ساک بازی می کرد. ما را می بردند مسافرخانه. توی راه آهن بابا رفته بود طرفش و با او دست داده بود. مامان لبخندی زده بود و گونه هایش سرخ شده بود. چادرش را کشیده بود جلوتر و دست بابا را ول کرده بود. بابا از بند ساک مامان گرفته بود و گفته بود:

_ ببین تموم شد!

 و مامان بی هیچ حرفی نگاهش کرده بود. عطر تن بابا توی سرم پر شده بود. نسا را دیدم که نشسته کنار مرد قد بلندی. دست گرفته جلوی دهنش و توی گوش مردبا خنده چیزی تعریف می کند.

حرم ,آن جا بود که فهمیدم این عطر از کجا نشسته به تن بابا. می گفت تمام مدت از ان پرهای نرم هفت رنگ دست می گرفته و توی حرم چرخ می زده. بعد با آن زیر گلویم را قلقلک داد. دست کشیدم روی اسم بابا که چسبانده بود روی بلوزش.

 نزدیکی های صبح بود که رسیدیم حرم. همه جا چراغانی بود. خنکی هوا می خورد به صورتم و خواب را پر می داد. من و بابا با هم رفتیم زیارت. ضریح را از روی دوشش دیدم وتصویر خودم را که توی آینه کاری ها هزارتا می شدم.وقتی کنار بابا ایستادم مثل او دستم را روی قلبم گذاشتم. بابا سرش را گرفت پایین، دیدم که گریه می کند.سرم را پایین گرفتم و زل زدم به سنگ های صاف و رعد و برقی کف زمین تا بابا صدایم  کرد.  بعد بابا من را برد پیش موسی, پیرمردی که مثل بابا لباس پوشیده بود ، بابا می گفت لباس غلامی است. من را که دید بوسیدم. عطر تن بابا را داشت. گفت:

_ دیدی بالاخره تونستی از شرش راحت بشی؟ خدا برات خوب خواسته!   

 وقتی برگشتیم سر قرارمان جلوی حوض بزرگ مامان نشسته بود روی فرش. بابا بهم چشمک زد و اشاره کرد :هیس! رفت جلو و دست گذاشت روی چشم های مامان. مامان خودش را جمع کرد. :

 _ چی کار می کنی؟! بابا خندید.

_ من غول چراغ جادوام زود باش آرزو کن!                

  _ آرزو کردم.  

  دست های بابا را کنار کشید. لبخند زد یک لبخند کامل و آرام نه از آن خجالتی ها که زود پاک می شوند.نگاهش را دوخت به گنبد. بابا سر تکان داد.

_ نگفتی؟  

_ چرا گفتم اگه بخوای می شنوی.    

  بابا ساکت شد. برگشت سمت گنبد. من را نشاند روی پایش.

حالا هر سال که می آییم حرم دوست دارم باد صبح بخورد توی صورتم و این عطر پر شود توی سرم.